قسمت آخر سفرنامه کربلای استاد حسن معمار / یک اربعین فراق غم یار دیدهام
یک اربعین فراق غم یار دیدهام
یک اربعین طعنه ز اغیار دیدهام
جابر انصاری هم در راه کربلاست و اینک در کنار فرات غسل زیارت میکند. نابیناست اما عطر یار و دلدار که آسمان و زمین را معطر کرده، احتیاج به دیدن را برایش بی معنا کرده است.
در سکوت شبانگاه مطمئنم اگر گوش جانم سالم بود، حتماً! میشنیدم:
صدای زنگ قافله از تو بیابونا میاد
این کاروان غمزده تو این بیابون چی میخاد
این کاروان غمزده با مشکهای پر آب میاد
شیرخوارهای ندارند که مادرش رباب میاد
به یاد پیشانی بندی می افتم که صبح بر پیشانی شیرخوارهای دیدم:
سر بر سجده، ذکر آخر زیارت عاشورا را میخوانم:
- اللهم لک الحمد حمد الشاکرین، … خدایا از توست حمد شاکران، …
صبح روز دوم، بعد از نماز صبح، خود را به مسیر عمودها رساندم. بین الطلوعین بود. هوا خنک، ستارهها دلیل راه، زمزمهی ملائک، هم نوای قدمها، …
یکدفعه پایم لغزید، میان راه نقش زمین شدم، سربرآوردم، دیدم مانعی سر راهم نیست، کسی جلویم را نگرفته. راه هموار است و فراخ، حکایت کوچه و آن سنگدل مانع راه نیست.
سرم گیج رفت. کسی سیلی به صورتم نزده. من که کاری به کار فدک ندارم. دو دست قوی زیر شانههایم را گرفت. بلند کرد. در تاریخ روشن هوا به چهرهاش نگاه کردم. عرب بود و چفیه ی سیاه بر سر داشت.
- یا علی زائر!
مرد میآورد مرا به موکب کوچک و سادهی خود. دست و صورت و لباسم را از خاک پاک و بعد استکان کمر باریک چای عربی را دستم میدهد، نه اوّل خودش چای را شیرین میکند، بعد دستم میدهد. چای را میخورم و استکان خالی را به دستان مهربانش برمیگردانم. بعد اشاره میکند دراز بکشم، اطاعت میکنم. دست و پایم را ماساژ میدهد. او هم یک مرد عرب است و آن نامردِ در کوچه هم …
اشاره میکنم که حالم خوب است. مرد میرود و کفشهایم را مقابلم میگذارد و بعد کوله را بر دوشم محکم میکند. دستش را به گرمی میفشارم.
- یا علی برادر!
مقابل موکب سادهی آن مرد عرب، نگاهم از چراغهای روشن عمودها میگذرد و به آسمان میرسد. ابرها گُله به گُله از راه میرسند.
زیر لب می گویم:
سایه خویش مگیر از سرم ای سرو بلند که مرا هیچ به سر غیر تماشای تو نیست
کتاب دعای همراهم را از کوله در میآورم. ورق میزنم، به فضیلت خواندن سورهی انعام میرسم:
«طبرسی در مجمع البیان از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روایت کرده که فرمود: تمامی سورهی انعام یکبار بر من نازل شد و هنگام نزول هفتاد هزار فرشته همراه آن با تسبیح و سپاس فرود آمدند و هر که سورهی انعام را بخواند، تمامی آن هفتاد هزار فرشته به شمارهی آیات سورهی انعام در یک شبانه روز بر او درود میفرستند.»
میخواهم هم قدمی و هم نفسی ملائک را همراه خود حس کنم. عینک را بر چشمم جابهجا میکنم و در حال راه رفتن میخوانم: “اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم، … ستایش خدای که آسمان و زمین را آفرید و روشنی و تاریکی را مقرر داشت- و با آنکه نظم آسمان و زمین دلیل یکتایی آفریننده است- باز کافران به خدای خود شرک میآورند.
قطره آبی بر دستم مینشیند. سر به سوی آسمان بالا میبرم. قطرههای باران بوسه بارانم میکنند.
… “و اَنَّهُ لغفورٌ رَّحیم. همانا خدا بسیار بخشنده و مهربان است.”
کتاب دعا را به کولهام بر میگردانم. نگاهم به شمارهی عمودی که از کنارش میگذرم می افتد: عمود ۷۰۷٫
دستی به سر و صورت متبرک از بارانم میکشم و راهم را به سوی موکبی که مقابلش ایستادهام کج میکنم؛ موکب حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) است و بالای سر در تابلوی زیبایی نصب شده:
اُحب الله من اُحب الحسینا
خداوند دوستدار کسی ست که حسین را دوست داشته باشد.
صدای زنگ شتران و فریاد مردی که در پیشاپیش قافله چوبدستش را تکان می هد، رهگذران را به کنارههای راه میکشاند.
- خدای من! کاروان اُسراست!
بالای ناقه، مردی با روبند سبز نشسته، شنیده بودم امام چهارم جوان است اما حالا میبینم مردی ست سر خم کرده و تکیه به عصا زده. می دانم از بس ماجراهای خونبار روز دهم و بعد مصائب شام بلا را از سر گذرانده، این گونه شکسته شده. به زبان گفتنش راحت است: غُلِ جامه، آتش و خاکستر بر سر، سنگ بر پیکر، دشنام و زخم زبان، از آن سو هم بیماری جسم، آنقدر این روزها ایشان سختی دیده که در بیانی فرمود ای کاش از مادر زاییده نشده بودم! باز پرسیده بودند آقاجان در کجا به شما سخت گذشت. فرمود: شام! شام! شام!
ناقهی امام میگذرد. ناقههای بعدی پوشیده است اما پایین پایشان کودکان آشفته و پریشان راه میروند. شاهدانی که یک اربعین اسارت از کوفه به شام- شام خراب، خرابهی شام- و پرپر شدن نازدانه ای چون رقیه را از سر گذراندهاند.
قافلهی غم میگذرد و غبار قدمها فروکش میکند. دستی بر سر و صورت خاکی میکشم.
فکر میکنم من و همراهی این کاروان …
کو توانی در پاها، کو خونی در رگها، کو جانی در بدن!
پاهایم سست شده. خود را به یکی از صندلیهای کنار راه میرسانم. در مقتل، کلام وداع امام علیه السلام با اهل بیت خود را خوانده بودم:
«آماده شوید برای تحمل مصیبتها، و بدانید که خداوند نگهبان و حافظ شماست و به زودی شما را از شّر دشمنان نجات خواهد داد و سرانجام کارتان را به نیکی برگزار خواهد کرد، و خداوند دشمن شما را به انواع عذابها شکنجه خواهد داد، و در مقابل تحمل این بلاها به شما انواع نعمتها و کرامتها عنایت خواهد فرمود. پس شکایت نکنید و سخنی بر زبان نیاورید که از قدر و منزلتتان نزد خدا بکاهد.».
شمارهی عمودها که از ۱۰۰۰ گذشت، کم کم هوا رو به تاریکی گذاشت. آن موقع شمارش دانههای تسبیح در ذکر صلوات به حضرت زینب سلام الله علیها رسیده بود. نمایی از مسجد مقدس جمکران را از دور دیدم. نفس عمیقی کشیدم و به رغم دردِ پا، خود را به موکب مسجد رساندم.
خادمی که نام و نشان مسجد مقدس جمکران بر تن پوشاش بود به پیشوازم آمد. همراه او به خوابگاه رفتم. جایی برایم معلوم شد.
کوله را در خوابگاه گذاشته به قصد تجدید وضو به محوطهی موکب برگشتم. پیرمردی زغالهای هنوز ناافروخته را میان آتش گردان میچرخاند. ایستادم و به حرکت آتش چشم دوختم و خیال کردم گردونهی زمان هم همراه آتش گردان میچرخد و میچرخد و میچرخد و به اوّلین روز ماه صفر سال ۶۱ هجری میرسد. میبینم کاروان اُسرا در پشت دروازهی ساعات شهر شام ایستادهاند. صدای جارچی شهر به گوش کاروانیان غمزده و محزون هم میرسد: مردم شام! خارجیها را آوردند! بیایید تماشا!
دروازه که باز شد، سنگ و آتش و خاکستر باریدن گرفت.
زنی بلند بالا میان کاروان است. پناه کاروان است.
آتش بر سر امام و امام زادهی جوان نشسته. آتش، آتش می زند و میسوزاند. و این علاوه بر فشار غل و زنجیر است.
زنی میان کاروانیان نان و خرما میآورد. صدای زن بلند بالا، دستهای آن شامی را سست میکند.
- صدقه بر ما خاندان اهل بیت حرام است، حرام!
پیرمردی آتش از عمامهی امام جوان دور میکند. امام تکه پارچههایی میخواهد تا زیر غل و زنجیرها بگذارد، پیرمرد میآورد.
سائلی پیش میآید. امام جوان، جوانمرد و جوانمردزاده است.
- مرد سائل! ناقهام که دور شد، جای پای او را جست و جو کن، مرادت آنجاست.
قافله گذشت و دستهای سائل پر از سکههای زر شد.
آتش شعله گرفته و چون دایرهای روشن و سوزان در دل شب، نمود پیدا کرده است.
پیرمرد آتش گردان را نگه میدارد. گُلِ آتش از میان زغالهای افروخته در تاریک روشن چشمان خیسم، به آرامی جابجا میشود. میروم و بر اشکهای سوزان با خنکای وضو مرهم میگذارم و در صف نماز جماعت میایستم و فکر میکنم تحمل آن سختیها و مرارتها در صدر اسلام، جماعت مسلمان را به امروزِ راحتیِ برقراری احکام خداوند در روی زمین رسانده.
براستی چگونه میتوان شکر این نعمت عظیم را به درگاه خداوند متعال بجا آورد؟
روز سوم، حرکت از عمود ۱۰۷۰٫
دیگر قدمهای آخر است. تا آن روح جذّاب میلیونها دل و دلداده، راه زیادی نمانده.
چند عمود بعد، سواد ابرشهر معلوم، پاها جان تازهای مییابند.
پای عمود ۱۴۰۱ طشتی از گِل است. خاکم بر سر، قدم در جای پای ملائک و اولیای خدا میگذارم. غبار راه بر سر و صورت کافی نیست. خاکیتر از این باید بشوم. حالا در بزرگراهی هستم که تا چشم کار میکند، انسانها همدل و همزبان در آن پیش میروند.
- لبیک یا حسین!
کنارم کالسکهی شیرخوارهای ست با پیشانی بند یا باب الحوائج. میخواهم با مادرش هم ناله میشوم. میبینم من خاک پای او هم نیستم. گفتم با خود روضهای بخوانم و با توسل به باب الحوائج قدم به خانهی آقایش بگذارم.
ای اهل کوفه رحمی این طفل جان ندارد خواهد که آب گوید اما زبان ندارد
دیشب به گاهواره تا صبح ناله میزد امروز روی دستم دیگر توان ندارد
هنگام گریه کوشد تا اشک خود بنوشد اشکی کهتر کند لب دور دهان ندارد
رخ مثل برگ پاییز لب چون دو چوبه خشک این غنچه بهاری غیر از خزان ندارد
ای حرمله مکش تیر یکسو فکن کمان را یک برگ گل که تاب تیر و کمان ندارد
شمشیر اوست آهش فریاد او تلظّی جانش به لب رسیده تاب بیان ندارد
کالسکه میگذرد و در میان سیاهپوشها گم میشود اما دلِ من هنوز با باب الحوائج است. سرانجام جادهی بهشت به جنت المأوی رسید؛ بین الحرمین. یکسو حرم سیدالشهدا، دسته گل محمدی که خداوند تقدیم عالم نمود. – هر چند جماعت قدرش را ندانستند و خیلی زود پرپرش کردند- و یکسو غلام خانه زاد، موجب حسرت تمامی شهدا، آزادهی عالم، حضرت باب الحوائج، قمر منیر بنی هاشم.
ما از جنس پینه کفش به پا داریم
هر چند
این کفشهای کهنهی ما درد میکند
اما
با کفشهای خستگی خود از راه رسیدهایم (قیصر امین پور)
کفش از پا در آورده. رسم ادب است. وادی ایمن است. بال ملائک را نباید پریشان نمود. رسم ادب است که برای حضور به پیشگاه سید و سالار شهیدان، ابتدای امر خود را به حریم نگهبان و علمدار حرم برسانی.
کوله بار را بر سینه فشرده، دست بالا میآورم:
- لبیک یا ابوالفضل! … ای بی دست، ای دست گیر همه عالم، دستم بگیر! از راه دور آمدهام، خسته و غبار آلود آمدهام، به نیابت از بزرگانی که راهی سفرم نمودند. آقا، آقاست و آقازاده. دست رد بر سینهام نمیگذارد. نمیگوید تو کجا و این سرای آسمانی کجا که فرشتگان گروه گروه، شب و روز، آشفته و پریشان در حریمش به نوحه سرایی مشغولند.
اشک به یاد مصائب علمدار بر دیدگان جاری شد. خدا را شکر، چشمها آبروداری کردند.
کنار ضریح مقدس از آقا رخصت زیارت برادر را تمنا نمودم، مرحمت کردند.
چشم در چشمت، دست بر ضریح کفران نعمت است اگر تمنای بهشت کنم
در ازدحام مشتاقان زیارت امام، من هم جزو سیاهی لشکر ایشان شدم. گفتم آقاجان، نتوانستم خود را معطر کنم. غبار بر سر و موهای سپید صورت نشسته. همان گونه که بزرگان به زیارتت میشتافتند، من هم به پیروی، این گونه به حضور رسیدم.
من در خواستی نکردم، اما جلو رفتم. کنار ضریح سربالا آوردم، زیر قبهی مبارک نفش میکشیدم. یاد عزیزان، و جای خالیشان در این جمع، دلم را زیرورو کرد. با اشک چشم برای برآورده شدن حاجاتشان که در رأساش فرج آقا امام زمان علیه السلام بود، دعا کردم. دستی مرا از کنار ضریح دور کرد. نوبت دیگر مشتاقان بود. گوشهای ایستادم. سنگینی فضا و غم غریبی که در هوا موج میزد، مرا گرفت. دست بر سینه رو به ضریح از حرم فاصله گرفتم. یادم آمد که خواهر امام هم در بدو ورود به غم انگیز بودن سرزمین نینوا اشاره کرده بود.
در بین الحرمین مردد مانده بودم چه کنم، بروم، نروم، بمانم، خدایا… این همه راه آمده بودم… دست توسل به سوی آقا دراز کردم.
زیارت عاشورا و بعد نماز ظهر و عصر را خواندم و رو به راه آمده کردم. جماعت گروه گروه از راه میرسیدند. خدا قوّتشان بدهد. سه روز پیاده روی کم نیست. به نجف باز میگردم، همچو فرزندی که به آغوش گرم پدر پناه میبرد. نماز مغرب و عشا در حرم هستم.
دستم به ضریح نمیرسد، از راه دور عرض ادب میکنم.
بیرون حرم، زائرین در گوشه و کنار به استراحت نشستهاند. جایی میانشان مییابم و چشم میدوزم به تابلوی بزرگ بالای سر در «السلام علیک یا ابالحسن» چند قطره باران به صورتم مینشیند.
اینجا روزها گرم و شبها سرد است. با بارش باران، شب نشینیمان کامل میشود. میبینم کودکی بیمار و پدری سرگردان میان هیاهوی جمعیت دنبال جایی برای نشستن میگردند. زیر انداز ما بستری برای کودک میشود. به یکباره غم پدر، غم ما میشود و دعای خیر برای بازگشت سلامتی کودک به زبان ما جاری. که اینجا همه از یک خانواده و از یک رگ و ریشهاند. پدر خانواده آغوش به روی همهی فرزندانش گشوده است.
می گویند زیر باران دعا مستجاب است. خواب را از چشم دور، از این لحظات ناب بهره میبریم…
مؤذن که بانگ آسمانی را سر داد، به تنهای خسته، توش و توان بازگشت. جایی برای مُهر تربت فراهم میکنم و میبینم هر گوشهای جماعتی برپا شدهاند برای اقامهی نماز صبح.
- الله اکبر!
حرفهای ما هنوز ناتمام …
تا نگاه میکنی:
وقت رفتن است
باز همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر میشود
آی…
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود! (قیصر امین پور)
زمان برگشت روی دور تند افتاده بود. پس از سه ساعت معطلی سرانجام تعداد مسافران مینی بوس به پانزده نفر رسید و رانندهی عراقی بسم الله را گفت و از نجف دور شد. دیدم پدر همان کودک بیمار دیشب را که در صندلی جلوی من نشسته، رو به مسافران کرد و صلواتی برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام طلب کرد.
ساعت پنج بعد از ظهر که به مرز مهران رسیدیم، من بارها خاطرات سفر را پیش خود مرور کردم و به شرحی فکر کردم که میبایستی بر این رستاخیز عظیم بنویسم.
صبح روز یکشنبه است. آفتاب کم کم خود را آشکار میکند و دشت فراخ میان همدان تا قزوین را که تازه از آن گندم برداشت شده است را به تمامی به نمایش میگذارد.
رهآوردم از سفر، اینک کوله بارم را سنگین کرده، نه با سوغات بلکه با خاطراتی که در این روزها مرا گام به گام در طریق حسین به خدا نزدیک و نزدیکتر نمود.
حالا افتخار میکنم که کتاب زندگیام با صفحات درخشانی به نام “زیارت اربعین” مُزیّن شده.
والسّلام
پیام تسلیت انجمن قلم ایران به مناسبت شهادت رهبر حزب الله لبنان، سیدحسن نصرالله
۸ مهر ۱۴۰۳پیام تسلیت انجمن قلم ایران به مناسبت شهادت رهبر حزب الله لبنان، سیدحسن نصرالله بسم الله الرحمن الرحیم«مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا...
پیام تسلیت انجمن قلم ایران به مناسبت درگذشت استاد محمود حکیمی
۱ مهر ۱۴۰۳بسم الله الرحمن الرحیم هوالباقی استاد محمود حکیمی، نویسنده صاحب نام و پژوهشگر پُرکار حوزه تاریخ و تمدن اسلام، بعد از یک عمر مجاهدت...
اسامی نامزدهای کتاب های بخش داستان بزرگسال بیست و دومین دوره جشنواره قلم زرین از سوی هیئت داوران معرفی شد.
۱۲ تیر ۱۴۰۳اسامی نامزدهای کتاب های بخش داستان بزرگسال بیست و دومین دوره جشنواره قلم زرین از سوی هیئت داوران معرفی شد. به گزارش دبیرخانه...
اسامی نامزدهای کتاب های بخش داستان کودک و نوجوان بیست و دومین دوره جشنواره قلم زرین از سوی هیئت داوران معرفی شد.
۱۲ تیر ۱۴۰۳اسامی نامزدهای کتاب های بخش داستان کودک و نوجوان بیست و دومین دوره جشنواره قلم زرین از سوی هیئت داوران معرفی شد. به...
اسامی نامزدهای کتاب های بخش نقد و پژوهش ادبی بیست و دومین دوره جشنواره قلم زرین از سوی هیئت داوران معرفی شد.
۱۲ تیر ۱۴۰۳اسامی نامزدهای کتاب های بخش نقد و پژوهش ادبی بیست و دومین دوره جشنواره قلم زرین از سوی هیئت داوران معرفی شد. به...
اسامی نامزدهای کتاب های بخش شعر بزرگسال بیست و دومین دوره جشنواره قلم زرین از سوی هیئت داوران معرفی شد.
۱۰ تیر ۱۴۰۳اسامی نامزدهای کتاب های بخش شعر بزرگسال بیست و دومین دوره جشنواره قلم زرین از سوی هیئت داوران معرفی شد. به گزارش دبیرخانه...
اسامی نامزدهای کتاب های بخش شعر کودک و نوجوان بیست و دومین دوره جشنواره قلم زرین از سوی هیئت داوران معرفی شد.
۱۰ تیر ۱۴۰۳اسامی نامزدهای کتاب های بخش شعر کودک و نوجوان بیست و دومین دوره جشنواره قلم زرین از سوی هیئت داوران معرفی شد. به...
پیام تسلیت انجمن قلم ایران به مناسبت شهادت آیت الله رئیسی رئیس جمهور محبوب و همراهان شهیدش
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳إنا للَّه و إنا إلیه راجعون ما شیفتگان خدمتیم، نه تشنگان قدرت (شهید مظلوم، آیت الله بهشتی) در سالروز ولادت با سعادت...